حاج شیخ عبدالکریم حائری و پیرمرد مریض
ارسال شده در تاریخ: 1394/01/15 اخلاق
شبی زمستانی، زن فقیری در خانه حاج شیخ را به صدا درآورد . خادم در را باز کرد و زن ناله کنان گفت: شوهرم مریض است، نه دوا دارم، نه غذا و نه زغال . وی پاسخ داد: این موقع شب که نمی شود کاری کرد، آقا هم الان چیزی ندارد کمک کند .
زن نا امیدانه برگشت . حاج شیخ که بخشی از سخنان آن دو را شنیده بود، خادم را صدا زد و گفت: اگر روز قیامت خدا از من و تو بازخواست کند که در این ساعت شب بنده من به در خانه شما آمد، چرا ناامیدش کردید، چه جوابی داریم؟ منزلش را می شناسی؟ خادم جواب مثبت داد و در پی آن حاج شیخ و خادم راهی خانه او شدند .
حاج شیخ به خادم گفت: برو و از قول من به صدرالحکما بگو همین الان بیاید و این مریض را معاینه کند . نسخه اش را نیز در همان لحظات به حساب حاج شیخ گرفت .
آنگاه به دستور او نیمه شب به خانه علاف رفت و یک گونی زغال و غذا آورد . بعد گفت: روزی چقدر گوشت برای منزل ما می گیری؟ خادم گفت: هفت سیر .
گفت: نصف آن را هر روز به این خانه بده . آن نصف دیگر هم، برای ما فعلا بس است . بعد از آن، هر دو بلند شدند و خانه گرم پیرمرد را ترک کردند .